به گزارش خبررسا، ژان بودریار، فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی در گفتمان فیلسوفانهاش در قبال تاریخ نیهیلیسم، از سه دوره مختلف سخن به میان میآورد. هر چند که سخنان او تفاوتهایی با دیدگاه نیچه – هایدگری دارد؛ اما در مواردی همخوانیهایی هم یافت میشود. در این میان، بیژن عبدالکریمی (استاد دانشگاه)، ضمن تقریری از نظر ژان بودریار در باب نیهیلیسم، از شیوع موج چهارم نیهیلیسم در تفکر و زندگانی بشر امروزی سخن میگوید. او که پیشتر در جلساتی این نظریه را بسط داده بود، در گفتگوی پیشرو از حضور انساننماهایی که آنها را “زامبی” مینامد، سخن به میان آورد. برای آشنایی بیشتر با فرایند موج چهارم نیهیلیسم، متن این گفتگو را بخوانید.
در تاریخ فلسفه، مفهوم “حقیقت” و تلاش برای دسترسی به آن، امری همیشگی است. نیهیلیسم در رابطه با این مفهوم و این تلاشها چه ارتباطی دارد؟
این پرسش یک پرسش اساسی است؛ چراکه در تاریخ فلسفه میان نیهیلیسم و بحث از حقیقت، پیوند بسیار وثیق و محکمی وجود دارد. نیهیلیسم در واقع تعبیر دیگری از “انکار حقیقت” است. نیهیلیسم را میتوان مساوی با “تاویل مرگ حقیقت” دانست. نیهیلیسم روی دیگری از همان سکهی انکار حقیقت خواهد بود. وقتی از نیهیلیسم در تاریخ تفکر غرب سخن گفته میشود، فیالواقع از چشم انداز نیچهای – هایدگری به تاریخ تفکر غرب و مدرنیته نگریستهایم. البته توجه داشته باشیم، وقتی از تاریخ غرب سخن میگوییم، همراه با بسط مدرنیته، تاریخ متافیزیکیِ غربی امری سیارهای و جهانی شد. لذا اینچنین نیست که وقتی درباره نیهیلیسم سخن میگوییم فقط در مورد غرب سخن میگوییم؛ بنابراین وقتی در مورد نیهیلیسم تحلیلی به میان میآید هم صرفاً از غرب حرف نمیزنیم بلکه از امری جهانی و گلوبال (global) سخن میگوییم، هرچند میتوان پذیرفت که این نیهیلیسم جهانی در جوامع و فرهنگهای مختلف شدت و ضعفهای گوناگون دارد اما وجود آن را نمیتوان در یک جامعه انکار کرد.
بر اساس چشمانداز نیچهای – هایدگری تاریخ متافیزیک، «تاریخ بسط نیهیلیسم» یا به تعبیر هایدگر «تاریخ بسط غفلت از وجود» است. اما توجه داشته باشیم که تاریخ متافیزیک را، از قضا به مثابه تاریخ مرگ حقیقت نیز میتوان تفسیر کرد. همزمان با ظهور فلسفه و با سقراط و افلاطون در قرن پنجم قبل از میلاد، معنای حقیقت دگرگون میشود. اگر تا قبل از ظهور متافیزیک، حقیقت یک امر “هستیشناسانه” بود و از یک ذات برخوردار بود و این ذات در “جهان عینی” به صورت مستقل از انسان موجود بود و این انسان بود که باید خود را با این حقیقت تطبیق میداد، آنچنانکه در سنت دینی – متافیزیکی ما، حضرت «حق»، نام دیگر خداوند است و همیشه حقیقت با خداوند پیوند داشته است، اما با ظهور فلسفه، حقیقت (Truth) از “امری هستیشناسانه” به یک امر منطقی و به صدق منطقی (True) تبدیل میشود. در این دوره، حقیقت عبارت است از صرف “صدق منطقی”. لذا حقیقت دیگر امری هستیشناسانه و در بیرون از انسان و در ذات جهان، حی و موجود نیست؛ بلکه حقیقت در این دوره به صدق گزارهها تبدیل میشود. به این ترتیب ذات حقیقت از حقیقت زدوده میشود و از یک امر هستیشناسانه به امری منطقی و معرفتشناسانه و سرانجام به وصف گزارهها تبدیل میگردد. این آغاز نیهیلیسم و آغاز مرگ حقیقت است.
به تدریج در سیلان این مسیر، به مرتبهای در تاریخ فلسفه میرسیم که “حقیقت” هیچگاه امری مستقل از انسانها نیست تا در پی کشف آن همت بگمارند؛ بلکه این انسان است که دست به تولید حقیقت میزند. در این برهه، حقیقت با “کنش” و “ساختههای ذهنی” ما سازگاری پیدا میکند. به همین، حقیقت در این دوران به منزله امری بشری و حاصل قرارادادهای بشری تعبیر میشود. در مجموع، میتوان در پاسخ به این سؤال گفت؛ میان نیهیلیسم و درک حقیقت ربط بسیار وثیقی وجود دارد.
در سخنان خود به دگرگونی حقیقت در تاریخ متافیزیک و منتهی شدن این روند به نیهیلیسم اشاره داشتید. در همین رابطه کم و بیش شاهد این طرز تفکر و تفسیر هستیم که یک نیهیلیست، غالبا دچار نوعی سردرگمی در زندگی و به تبع آن، با یک افسردگی روانشناختی دست و پنجه نرم میکند؛ چراکه به عنوان یک کنشگر اخلاقی–اجتماعی از هر نوع ارزش اخلاقی که بخواهد بر اساس آن عمل کند، خالی است. نظر شما در این خصوص چیست؟
این سوال مبتنی بر درکی روانشناختی-جامعهشناختی از نیهیلیسم است. درک روانشناختی-جامعهشناختی از نیهیلیسم ، آن را با افسردگی روانشناختی یا یأس اجتماعی که شخص در زندگی شخصی و اجتماعی خود دچار آن میشود، یکی میگیرد. البته این احوالات فردی و اجتماعی را نمیتوان مصداق نیهیلیسم دانست هر چند با آن بیارتباط نیز نیستند. به بیان سادهتر، ناامیدی و یأسهای اجتماعی جلوهها و ظهوراتی از نیهیلیسم عمیقتری محسوب میشوند که همان نیهیلیسم هستیشناسانه و معرفتشناسانه است. توضیح بیشتر اینکه وقتی آدمی به حقیقتی فراتر از موجودات قائل نیست و مجبور است جهان را از طریق موجود و تکثر کثرات ادراک کند و نهایتاً حقیقتی فراتر از کثرات موجودات را نمیتواند به عنوان کانون معنابخش جهان به رسمیت بشناسد، لذا معیاری هم برای درستی و نادرستی شناخت نمییابد. در این روند، نیهیلیسم هستیشناسانه به نیهیلیسم معرفتشناسانه منتهی میگردد؛ یعنی با انکار وجود حقیقتی استعلایی و فراتر از موجودات، معیاری نیز برای سنجش درستی و نادرستی اندیشهها وجود نخواهد داشت. در نتیجه نیهیلیسم هستیشناسانه و معرفتشناسانه به یک نیهیلیسم اخلاقی نیز منتهی میگردد، یعنی دیگر معیاری برای سنجش و مقایسۀ کنشها و شیوههای گوناگون زیست وجود نخواهد داشت. چنین فرایندی بدین معناست که هیچ معیاری برای درستی و نادرستی حقیقت در ذات جهان وجود ندارد. لذا معیاری برای درست و نادرستی کنشهای اخلاقی نیز در دسترس نخواهد بود. بر اساس این تفکر همهی شیوهههای زیستن با یکدیگر برابر تلقی میگردد و هیچ عملی بر عمل دیگری، به مثابه عمل درست اخلاقی، ارجحیت نخواهد داشت. در این دستگاه فکری، نتیجه چنین خواهد بود که چرا باید زندگی یک رهبر دینی، بهتر از زندگی یک خواننده رپ تلقی گردد؟ در این گفتمان معیاری برای برتری یک شیوهی زیست، بر شیوهی زیست دیگر موجود نیست. این نوع نیهیلیسم، نیهیلیسم اخلاقی، معرفتشناسانه و هستیشناسانه است که منجر به سردرگمی در زندگی اجتماعی میگردد. البته شرایط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی هم به چنین نیهیلیسمی، میتواند دامن زند.
با این وصف یک نیهیلیست در یک جامعهی سکولار، میتواند طبق قراردادهای اجتماعیِ جامعهی خود زندگی کند و در مجموع، زندگی شاد و مفرحی را تجربه نماید؛ کما اینکه بسیاری از افراد ضمن اینکه در مباحث اخلاقی و معرفتشناسانه، اگر چه نیهیلیست هستند، ولی در زندگی خود موفق عمل میکنند. به عبارتی، یک نیهیلیست همیشه افسرده و سردرگم نیست. نظر شما چیست؟
کاملاً درست است. یعنی نیهیلیسم در جوامع ثروتمند و توسعهیافته رنگ و بویی دارد که با ظهور نیهیلیسم در میان جوامع فقیر و توسعهنیافته بسیار متفاوت است. به همین دلیل، نیهیلیسم در اروپا و آمریکا جلوهای دارد که با ظهور نیهیلیسم در جوامع خاورمیانهای یا آمریکای لاتین متفاوت است.
شما در مقالۀ اخیر خود (مقدمه بر کتاب «نظریۀ دیکتاتوری» اثر میشل اُونفره) از «موج چهارم نیهیلیسم» سخن به میان آوردهاید. قبل از پرداختن به معیارهای این موج، در خصوص موجهای پیشین صحبت کنیم. سوال این است که مفهوم “موج” وقتی به نیهیلیسم اضافه میشود، دارای چه ویژگیهایی است که بر آن اساس یک موج را از موج دیگر جدا میکنیم؟
من در چندین سخنرانی به مسالهی موج چهارم نیهیلیسم اشاره کردهام. همچنین در مقالهای که به عنوان مقدمهای بر کتاب “نظریه دیکتاتوری” اثر میشل اُونفره نوشتهام، از موج چهارم نیهیلیسم سخن به میان آوردهام. همانطور که گفتم وقتی از نیهیلیسم سخن به میان میآید، از دریچهی نیچهای-هایدگری به تاریخ متافیزیک و به غرب مینگریم. باید توجه داشت وقتی راجع به تاریخ حرف میزنیم و آن را به ادوار گوناگون تقسیمبندی میکنیم، این تقسیمبندی میتواند به اعتبارهای گوناگون صورت گیرد. میشود گذشته را به منازل و مواقفی تقسیم کرد. همین اقسامِ تعیینشده، در نهایت مبتنی بر چشماندازهایی است که وجود دارند. اینگونه نیست که صرفاً با یک نوع مقولهبندی، و نه بیش، از گذشته بتوانیم صحبت کنیم.
به هر روی، تکیه بر وجود امواج سهگانه از نیهیلیسم، نظریهی “ژان بودریار” جامعهشناس – فیلسوف فرانسوی است. این متفکر بر این باور بود که نیهیلیسم سه دورهی مختلف را پشت سر گذاشته است. موج اول در دوران “رنسانس” و “طبیعتگرایی آن خلاصه میشود. موج دوم در “عصر روشنگری” اتفاق میافتد. نیهیلیسم در این دوران رشد ویژهای دارد. از خصایل این دوره میتوان به رشد “عقل خودبنیاد” اشاره کرد. طبق گفتهی بودریار، موج سوم، همزمان با ظهور فناوریهای جدید اطلاعاتی و ارتباطی در جامعه بشری به وقوع میپیوندد. این نگاه بودریایی به روند نیهیلیسم در تاریخ است. البته همانطور که گفتم اگر نگاه نیچهای – هایدگری داشته باشیم، نیهیلیسم با آغاز فلسفه، آغاز شده است؛ به عبارتی با شروع فعالیت افلاطون و سقراط، تاریخ نیهیلیسم نیز رقم میخورد. در مقابل ژان بودریار، تاریخ نیهیلیسم را با رنسانس و ناتورالیسم حاکم بر آن دوران شروع میکند.
وقتی از موج صحبت میکنیم، تلویحاً میخواهیم بگوییم که تحولی بزرگ صورت گرفته است. به عبارتی روند خاصی در موضوعی خاص شدت یافته است. در چنین حالتی ما با یک جهش مواجه میشویم. کلمهی “موج” حکایتگر و توصیفکننده چنین رخدادی خواهد بود.
با این اوصاف، شما از موج چهارم نیهیلیسم سخن میگویید. چه اتفاقی در تاریخ فلسفه و نیهیلیسم رخ داده که از موج چهام سخن به میان آوردهاید؟ از خصایل آنچه که موج چهارم نیهیلیسم مینامید، بگویید.
به گمان من روند بسط نیهیلیسم در دهههای اخیر سرعت، شدت و عمق بسیار زیادی به خود گرفته است. از همین روی میتوان از موج چهارم نیهیلیسم صحبت کرد. از جمله خصایلی که در این دوره مطرح میشود، میتوان به بسط بیش از اندازه فردیتگرایی و اتمیزه شدن انسانها اشاره داشت. “اندیویدوآلیسم” که در دهههای اخیر با “لیبرالیسم” به اوج رسیده بود، در دهههای اخیر شدت بیشتری یافته است. فرد خود را محور جهان میداند و همه چیز را حول خود تفسیر میکند. او میخواهد تمام جهان تابع خودش باشد. در موج چهارم نیهیلیسم شخص انتظار دارد با یک “کلیک”، کل جهان را در اختیار بگیرد.
“زمان حال”- تو بگو روزمرگی- به شدت بر آدمی سیطره یافته است و ارتباط فرد با میراث گذشتهاش بسیار منقطع گشته است. از طرفی فر د چون که فاقد آرمانشهر است، ارتباطش نیز با آینده قطع شده است. این انقطاع از “سنن تاریخی” در دوران ما به شدت افزایش یافته است. اکنون شاهدیم بچههای ما با زبانی که سخن میگویند، با همان زبان هم مینویسند. چنین رخدادی دال بر فرو ریختن مرز بین “زبانِ گفتار” و “زبان نوشتار” است که البته امری جهانی است و به ما ایرانیان اختصاص ندارد. لذا باید گفت، “گفتار”، غنای خود را از دست داده است. جوامع در سراسر جهان به شدت “تودهای” شدهاند و افراد به دلیل امکاناتی که “تکنولوژی” در اختیار آنها قرار میدهد، به “دهانهایی گشاد” برای “وراجی” تبدیل شدهاند. در این فضا، افراد احساس نمیکنند جهت ابراز نظر در هر موضوعی، نیاز به مقداری آموزش و فرهنگ دارند. فرهنگ و آموزش فرهنگی از جوامع زدوده شده و نظامهای آموزشی توان تربیت را از دست دادهاند. بنابراین بدون تعارف باید گفت که طی آموزشهای احمقانهای که در کشورهای غربی هم وجود دارد، فقط «انسان بوروکرات و تکنسین» تولید میشود. در جوامع غیر غربی نیز شاهد هیچ نوع انتقال فرهنگ نیستیم و بازی احمقانهی “صدور مدرک” شیوع دارد.
در روزگار ما بسط نوعی “خشونتگرایی” را در سراسر جوامع میبینیم. اگر پیشتر، خشونت و استبداد وصف “کانونهای قدرت” بود، اکنون این صفات را در جای جای جامعه میتوان دید. هیتلر و موسیلینی و استالین را فقط در رئوس قدرتهای سیاسی نمییابیم؛ چراکه تکتک افراد را میتوان مصداق چنین شخصیتهایی دانست. رفتارها سرشار از خشونت شده است؛ سلسله مراتب فرهنگی به کلی کنار گذاشته شده و هیچ معیاری برای عملکرد مناسب دیده نمیشود. یک فرد طوری در جامعه رفتار میکند که گویی قبل و بعد از او هیچ ارزشی وجود نداشته و ندارد. این صفات برخی از اوصافی است که میشود برای توصیف فلسفی وضعیت کنونی به آنها اشاره کرد. تفصیل این مواضع در کتاب “نظریه دیکتاتوری” به صورت مشروح آورده شده و میتوان به آن کتاب مراجعه کرد. هر چند که نویسندهی کتاب، چنین خصایلی را به قدرتهای سیاسی ربط میدهد؛ اما من معتقدم که این ویژگیها ربطی به قدرتهای سیاسی و سیاستگذاریهای آنها ندارد؛ بلکه ریشههای عمیقترِ هستیشناسانه و معرفتشناسانه دارد.
از اهمیت طرح این موضوع بگویید. اصولا چرا باید به طرح چنین مسالهای در فلسفه بپردازیم؟
اهمیت مساله نیهیلیسم در به خطر افتادن زندگی انسانی بشر است. جوامع دیگر محل امنی برای برخورداری از یک زندگی انسانی نیست. در چنین اوضاعی وقتی فرد وارد جامعه میشود، دیگر احساس امنیت ندارد. مفهوم “دیگری” برای ما، مثل سابق و به مثابه مأوا نیست. بلکه گویی “انسان گرگ انسان” است. وصف جامعهی هابزی به شدت توسعه یافته و احساس امنیت وجودشناختی، زبانشناختی و انسانشناختی از ما سلب میشود.
با توجه به اوصافی که از افراد در موج چهارم نیهیلیسم به آنها اشاره شد، آیا احساس نمیکنید این اوصاف صرفاً به موضوعات روانشناختی بازمیگردد و نه به نوع جهانبینی افراد؟ شاید با یک تغییر کوچک اقتصادی – سیاسی، وضعیت افراد به مثابه کنشگر اخلاقی متفاوت شود. کمااینکه در جوامعی که وضعیت اقتصادی بهتری دارند، چنین رفتارهایی کمتر دیده میشود. نظر شما چیست؟
من با نظر شما موافق نیستم و به هیچ وجه این سخن را نمیپذیرم. تغییرات اقتصادی و سیاسی نمیتواند وضعیت نیهیلیستیک ما را تغییر دهد. این اوصاف حتی دامنگیر جوامع مرفه غربی نیز هست. اینگونه نیست که اوصاف مذکور فرضاً فقط مختص جوامع بحرانزدهی خاورمیانهای باشد. معضل بیمعنایی در آمریکا و در کشورهای توسعهیافتۀ اروپایی نیز وجود دارد. این مشکلات به هیچ وجه روانشناسانه نیست و امری متافیزیکی – تمدنی است.
در ایدهپردازیتان و در مقاله «موج چهارم نیهیلیسم»، شما از افزایش و گسترش زامبیها در جوامع و در موج چهارم نیهیلیسم سخن گفتهاید. آیا در این خصوص توضیحی میدهید؟
منظور من از زامبیها، انساننماهایی هستند که فقط در ظاهر شبیه انسان هستند و در رفتار خود به گونهای غیرانسانی عمل میکنند. کنشها و واکنشهای آنها در جامعه به هیچ وجه به رفتار آدمی، آنچنان که در سنن و فرهنگهای پیشین شاهد بودیم، شباهتی ندارد. همه سخن من این است که در روزگار ما ذات انسان به خطر افتاده و ضمن موج جدیدی که از نیهیلیسم در جریان است، انسان به یک “نیمه انسان” و “نیمه حیوان” تبدیل شده است. با کاربرد تعبیر زامبی کوشیدهام این روند خطرناک را متذکر شوم. با چنین روندی زندگی برای بشر به لحاظ اخلاقی و اجتماعی بسیار دشوارتر خواهد بود و ما شاهد ظهور خشونتهای بیشتری در تمامی وجوه حیاط اجتماعیمان خواهیم بود. هراس، وحشت از زندگی، وحشت از همدیگر، ترس از مراودات اجتماعی و… در نهایت ضمن چنین روندی، دوستی و عشق در جوامع بشری خواهد مرد. جامعه ما نیز اکنون در این روند قرار گرفته است.
ما ۲۵۰۰ سال تاریخ فلسفه داریم. ضمن چنین تاریخ بزرگی، ولی بازهم به گفته شما وارد چنین مرتبهی هولناکی از نیهیلیسم شدهایم. با این اوصاف، گویی فیلسوف فقط نظارهگری داشته و کاری از پیش نبرده است. آیا فیلسوف میتواند کاری برای تغییر چنین وضعیتی انجام دهد؟ در چنین بحرانی، نقش تاریخی فیلسوف چیست؟
این پرسش مبتنی بر درکی “سوبژهمحور” و “اومانیستی” از سرشت تفکر و تاریخ بشری است که بر اساس آن تاریخ و تفکر از طرحها و قصدها و برنامهریزیهای بشر تبعیت میکند. اما تاریخ و تفکر امری سوبژهمحور نبوده و تاریخ تفکر از نیان، طرحها و برنامهریزیها ما تبعیت نمیکند. هر گونه درکی از هستی نتایج، پیامدها و استلزامات خاص خودش را داراست و این نتایج و پیامدها خودشان را در یک سنت نظری و فرهنگی آشکار میسازند. بدین ترتیب، فیلسوفان نه فقط مانعی برای بسط نیهیلیسم نبودهاند بلکه با اندیشههای متافیزیکی خویش اغلب ناخواسته محل ظهور نیهیلیسم و عامل بسط آن بودهاند. متفکران میکوشند تا ایدههای خویش را دنبال نمایند، لیکن مسیر تاریخ بشری صرفاً از ایدههای متفکران تبعیت نمیکند.