به گزارش خبررسا به نقل از ایلنا هر بار که بحرانی در جهان پدید میآید به این فکر میافتیم که اگر جهان سردمدارانی خوشخلق و وفادار به ارزشهای اخلاقی داشت، جهان جای بهتری نمیبود؟ همین پرسش که در زندگی هر روزه از ذهن و ضمیر هر عامیای ممکن است گذر کند، صورتبندی پرسشی خطیر و سهمگین در طول تاریخ فلسفه بوده است. از همان زمان که افلاطون حکومت را حق اصلح و اعلم مردمان میدانست تا دورانی که ماکیاولی هر شری را که در جهت برآوردن خیر دولت باشد، مجاز میشمرد، این پرسش باقی است. اما خود این پرسش در واقع تالی دیگری هم دارد؛ آیا در جهان کنونی اساسا مجالی برای سیاستورزی و حکمرانی اخلاقی باقی است؟ در جهانی که نیهلیسم به جمیع شئون آن رسوخ کرده، آرمان و اخلاق چه جایگاهی میتواند داشته باشد؟ در مورد این پرسشها با بیژن عبدالکریمی (استاد فلسفه دانشگاه علوم تحقیقات) گفتگو کردیم.
ماکیاولی در جایی میگوید سخن از خیر اخلاقی و فردی حاکم هیچ مبنایی ندارد و اگر حاکم بتواند با دروغ خیر عمومی و ملی را حفظ کند، باید دروغ هم بگوید. از سویی دیگر با کسی چون افلاطون طرفیم که معتقد است بهترین فرمانروا باید در پی اصلاح اخلاقی و علمی باشد. چطور میتوان میان اخلاق فردی حاکم و عملکرد او نسبتی برقرار کرد؟ آیا اساسا چنین نسبتی ممکن است؟
واقع مطلب این است که سوال؛ سوال نفسگیری است یعنی مساله سادهای نیست که میان اخلاق حکومتگر و سیاست و عملکردش چه نسبتی وجود دارد؟ خود این سوال مبتنی بر نوعی انسانشناسی است. یعنی اینکه انسان چیست یا انسان کیست؟ یعنی باید انسان را بشناسیم و از پی آن تفکر، کنش و کنش سیاسی را تعریف کنیم. به زبان سادهتر این سوال مبتنی بر این مفروضات است که گویی کنش سوژه و انتخابهای او به نحو مطلق در ید اراده اوست. حال سوال این است که این سوژهای که در مقام کنشگری است، این کنشگری میتواند اعم از کنش مدنی و اجتماعی باشد یا کنشگری سیاسی، به معنای عام که حکومتگری را هم شامل میشود. گویی که ما در یک جهان اسیدی قرار داریم و فرد در یک فضای مطلق و میدان مطلق میخواهد دست به کنش و انتخاب بزند. حال این سوژه با این پرسش مواجه است که در صحنه سیاست من باید اخلاقی عمل کنم یا غیراخلاقی؟
از نظر من؛ چون انسان یک نوع در – جهان- بودن است و از عالمیت تاریخی خودش جدا نیست لذا کنشگری سیاسی نیز نمیتواند از جهانش جدا شود. ممکن است فرد به لحاظ اگزیستانسیل دست به کنشی بزند که در تقابل با عالمیت جهان کنونی باشد اما در مقام کنشگری سیاسی؛ فرد عضوی از یک جامعه و مجموعه است و فرد در یک مرحله تاریخی قرار گرفته است. اگر بخواهم بحث را روشنتر کنم باید بگویم که در جهان نیهیلستیک یعنی در جهانی که نیهیلیسم تمام شئون آن را دربرگرفته، سیاست میتواند از این نیهیلیسم برکنار بماند. جهان مدرنی که روح آن عبارت است از اراده معطوف به قدرت آیا حاکم و حکومتگر میتوانند خارج از این روح مسلط بیندیشند و کنش داشته باشند؟ یک درک و تلقی انتزاعی از آزادی پاسخ میدهند که آری انسان آزاد است. اما درکی تاریخی به ما میگوید که این کنشگر در مقام حاکم یک عامل تاریخی است که در جهانی تاریخی با مجموعهای پیچیده از بازیگران و روابط تو در تو قرار گرفته است. جهان چنین فردی و کنشگری دارای مولفههای بنیادین و فضای ویژهای است. اگر حکومتگری بتواند در جهان نیهیلستیک به نحو نیهیلستیک عمل نکند، به این معناست که رویدادی رخ داده و اتفاق جدید افتاده است و مبانی عالم جدید متزلزل شده و افقی جدید گشوده می شود. اما آیا ما شاهد چنین کسانی هستیم؟ نکته دیگر اینکه وقتی شما با مسائل اجتماعی -تاریخی مواجه میشوید برای آنها باید دلایلی تاریخی اجتماعی داشته باشید. فرض کنید بگوییم در جامعه تورم داریم و جواب بدهیم که خداوند از ما خشم گرفته یا بپرسیم که چرا آنقدر بحران داریم و در جواب بشنویم که میگویند چون وضع حجاب زنان و دختران بد است. خطایی که در این استدلالها وجود دارد این است که این پاسخها میخواهند مساله و پرسشی تاریخی و جامعه شناختی را با الهیات و مبانی الهیاتی پاسخ دهند.
واقعیت این است که پرسشها، مسائل و معضلات تاریخی دلائل تاریخی میطلبند. حالا وقتی شما از اخلاق فردی سخن میگویید درواقع یک مسالهای روانشناختی را وارد یک پهنه تاریخی کردهاید و در واقع مساله را به این پهنه تحمیل میکنید. اما واقعیت این است که این کار شبیه همان پاسخ الهیاتی دادن به پرسشهای تاریخی و اجتماعی است و مساله را با صورتبندیهایی توضیح میدهد که اساسا از میدان و نظرگاه مساله طرح شده بیگانه است یا دست کم نمیتواند تمام ابعاد پیچیده آن را بشکافد.
حرف این است که ساختارهای سیاسی اجتماعی در جوامع گوناگون مطابق با واقع بودگی و هستی اجتماعی آن جوامع عمل میکنند و متاسفانه یکی از مهمترین انتقادات به روشنفکران ایرانی این است که مسائل را اخلاقی میفهمند. یعنی آنها گمان میکنند که آنچه در جامعه روی میدهد حاصل دروغگویی کنشگران یا حاکمان است در صورتی که آنچه حاکمان انجام میدهند حاصل مناسبات اجتماعی و واقعبودگی ماست. انتخابهای شخصی افراد خیلی در اینجا محل نظر نیست چراکه دخیل دانستن اینها در واقع همان بسط نگاه روانشناسانه است. در واقع میخواهم تاکید کنم که ما در اینجا با فرآیندها مواجه هستیم نه با روانشناسیها. و پرسش از اخلاق فردی حاکمان و نقد کنشهای آنان در واقع دخالت دادن رویکرد فردگرایانه و ایزوله به افراد است گویی که میتوان مثلا رفتار یک حاکم را منتزع از تمام شرایط انضمامی و اجتماعی و جهانی تحلیل کرد. اما واقعیت این است که هر تحلیل با این جهتگیری باید بتواند خود را معطوف کل نماید. یعنی اساسا زاویهدید و نحوه ورود ما به این بحث ما باید کل گرایانه و کل باورانه باشد. در واقع تا ما نگاهمان را ساختاری، کل باورانه و فرآیندی نکنیم چه بسا در تحلیل این وقایع به دام رویکردهای فردگرایانه، روانشناختی و غیرساختاری خواهیم افتاد.
در واقع صحبت بر سر این نیست که کدام حاکم راست میگوید و کدام دروغ میگوید بلکه مساله بر سر این است که میان سیستمهای سیاسی چه تفاوت و تغایری برقرار است؟ چه بسا سیستمی چنان طراحی شده باشد که حتی دروغگوترین افراد هم درون آن مجبور به رعایت صداقت و امانت شوند. یعنی نیروهایی وجود دارند که قدرت سیاسی را کنترل میکنند.
در مورد آرمان و مقام عمل چه نسبتی برقرار است؟ آیا میتوان از تقدم قدرت بر آرمان یا برعکس سخن گفت؟ اساسا چه نسبتی میان قدرت سیاسی و آرمان وجود دارد؟
حیات سیاسی از اینجا آغاز نمیشود. آنچه در سوال مضمر و پنهان است تفاوت دو نظام سیاسی نیست بلکه تفاوت دو نوع توجیه است. یعنی ابتدا در مسیر حوادث اجتماعی جریانات گوناگونی صاحب قدرت میشوند و بعد تلاش میکنند تا برای مشروعیتبخشی به خود یا یکی از ایدوئولوژیها رایج درجامعه یا ایدوئولوژی خودساخته را برای پیشبرد اهدافشان بهکار گیرند. در جامعهای مثل ما که هنوز نهادهای تاریخی مدرن شکل نگرفته است منشا قدرت همیشه زور بوده است. روزی این زور از طریق رئیس قبیله اعمال میشد و او با در دست داشتن ثروت و اسلحه حکومت تاسیس میکرد.. حتی خود انقلاب هم پدیدهای است که از رهگذر زور؛ قدرت را به دست کسی میدهد. اما مساله من این است که بر هر حال زور امری مقدم بر ایدئولوِژی است و چنین نیست که گمان کنیم سیستمهای سیاسی بر اساس ایدئولوِیها به وجود میآیند و هم و غمشان را در جهت بسط آن به کار میگیرند بلکه مساله این است که زور همواره مقدم است و اگر این عامل پیشینی و مقدم در کار نباشد، اساسا قدرتی شکل نمیگیرد. از نظر من اینکه برای حاکم یا سیستم سیاسی؛ تعهد به آرمان مطرح است یا نه نوعی وارونه کردن نسبت است. یعنی این پرسش تلاش میکند تا از مقام نظر به وعاء عمل سیر کند ولی در حقیقت جریان امور به شکل دیگری است. اساسا طرح این پرسش که حاکم بنا به تعهد به آرمان عمل میکند یا نه نواختن شیپور از سر گشاد آن است. در نهایت باید بگویم که تمام این ایدئولوژیهایی که در مقام جاستیفیکیشن (توجیه) همگی سرشتی برساختی دارند گرچه میتوان به امکان نوعی از حاکمان اندیشید که وفادار به ایده خود هستند. چنین رهبری حاضر نیست به هر قیمتی ایدهاش را اجرا کند.
میشود گفت تقدم نظریه بر عمل به معنایی به خشونت میانجامد؟
هر نوع حرکتی از ذهنیت به واقعیت یک ایدئولوژی میآفریند. ما میتوانیم و در واقع باید بتوانیم که از واقعتی ابتدا کنیم. آنجایی که ارتباط گفت و شنودی واقعیت و نظریه قطع میشود یا جایی که مقام نظر بدون توجه به عرصه عمل ساختارهای مفهومی خود را بر واقعیت تحمیل نماید، باب گفتگو مسدود میشود. واقعیت این است که در واقع بعد از مدتی این نظریه که بناست به زور تحویل شود به سرانجام خود میرسد و خود را از درون متلاشی میکند.
آیا میتوان به این معنا از پایان آرمانگرایی در فلسفه سیاسی سخن گفت؟
بله. اساسا تفاوت فلسفه سیاسی مدرن که با ماکیاولی و هابز سرشته میشود در تقابل با فلسفه سیاسی کلاسیک که به امر ایدهآل نظر دارد، اساسا ضدآرمان است. روح فلسفه سیاسی مدرن و روح ماکیاولیسم که روح فلسفه سیاسی مدرن هم است ناظر به امر واقع است و نه امر آرمانی. حقوق بشری هم که امروزه از آن سخن گقته میشود یک آرمان فینفسه نیست بلکه خودش پژواک امر واقعی به نام لیبرالیسم است. یعنی ابتدا در مقام واقعیت لیبرالیسم روی داده، قدرت گرفته و بعد در قالب بیانیه حقوق بشر تجلی نظری و آرمانی یافته است.
امروز ما تا میزان زیادی تحت تاثیر سنت فکری لیبرالیسم هستیم. لیبرالیسم در مقام یک ایدئولوژی چیزی بیش از بازار آزاد است. اگر این رویکرد را بپذیریم چطور میتوان میان لیبرالیسم و نیهیلیسم در مقام واقعیت تاریخی عصر ما نسبتی برقرار کرد؟
این پرسش بنیادا فلسفی است و من هم میکوشم تا با همین رویکرد فلسفی به آن پاسخ دهم. تفکر به آنچه هست وفادار است و میکوشد تا آنچه هست را توصیف کند. ولی ایدئولوژی آن را به چهارچوبی بدل کرده و میخواهد تا از آن ثنویت بسازد. اگر من الان در مورد لیبرالیسم نظری بدهم ممکن است در یک نگاه ایدئولوژیک و سیاستزده چنین به نظر برسد که نقد لیبرالیسم یعنی دفاع از فاشیسم یا مارکسیسم. هسته مرکزی لیبرالیسم بر فردگرایی و فردیت بنا دارد و فرد در اندیشه لیبرالی معنای خاصی دارد. یعنی واقعیت موجود و اخلاق باید خودش را با فرد منطبق کند و نه اینکه فرد خود را با اخلاق وفق دهد. در واقع لیبرالیسم فرد را نه چنان که باید باشد بلکه چنانکه هست، مورد بررسی قرار میدهد و در میان این بررسیدن و پژوهش او را مرکز و کانون قرار میدهد. این فردیتی که لیبرالیسم برآن دست میگذارد با هیچ امر متعالیای نسبتی ندارد. فرد لیبرالیستی عمیقا در خود فروبسته است و به این معنا لیبرالیسم دیوار به دیوار نیهیلیسم است. بسط لیبرالیسم در جهان به معنای بسط نیهیلیسم است. اما اگر این نقد را دال بر این بگیرید که نقد لیبرالیسم تایید فاشیسم و استبداد است در دایره ایدئولوژیباوری گیر میافتیم. تنها در رویکرد ایدئولوژیک است که وضعیت ما در یک دوگانه له یا علیه شکل میگیرد. ولی تفکر که رها از ایدئولوژی است میتواند امکانات دیگری را هم متصور شود. لیبرالیسم امروز یک واقعیت است. این واقعیت قدرت خود را صرفا از توان نظامیاش نمیگیرد بلکه لیبرالیسم امروز منطق جهان است و مردم بیتوجه به آنکه مسلمان یا مسیحی و یهودی باشند عمدتا هم ناآگاهانه جهان را لیبرالی میفهمند.