به گزارش خبررسا، فلاسفه مسلمان در عصر طلایی فرهنگ ایران، سنت عقلی و فلسفی ایرانی را به چنان شکوهی رساندند که به روایت ادوارد براون، اگر آن عصر تداوم داشت، فلسفه در تمام جهان فقط از آبشخور ایران تغذیه میکرد. یکی از فلاسفه مسلمان که به روایتی حتی بر فلسفه اگزیستانسیال اثر گذاشت، ملاصدرا بود. این اندیشمند شیرازی که صاحب نظریاتی نظیر اسفار اربعه، اصالتالوجود و حرکت جوهریست، یکی از ناشناختهترین و پیچیدهترین شخصیتهای فکری و فلسفی تاریخ ایران محسوب میشود. «نجفقلی حبیبی» استاد دانشگاه و نگارنده آثاری از قبیل الاربعینات لکشف انوارالقدسیات، شرح توحیدالصدوق و همچنین مصحح آثاری نظیر شرح و تعلیق صدرالمتالهین بر الهیات شفا و مفاتحالغیب ملاصدرا، به پرسشهای ما در رابطه با این شخصیت فکری پیچیده، پاسخ داده است.
برخی از پژوهشگران فلسفه معتقدند که ملاصدرا محل تلاقی اندیشههای پیشینیان خود است و برخی دیگر معتقدند که ملاصدرا فقط الهیات و کلام را با لعاب فلسفی میآمیخت و این را به مثابه التقاط درنظر میگیرند. آیا ملاصدرا یک آزمایشگر حوزه علوم عقلی بود؟
البته که من اینطور فکر نمیکنم و این گزاره که اندیشه ملاصدرا التقاطی است را نمیپذیرم. اینکه ملاصدرا در فلسفه، صورتبمدیهای خاص خودش را از قضایا دارد و امکان دارد که به تلفیق آنچه که صحیح میدانست نیز، پرداخته باشد؛ به معنای التقاط نیست. البته که ملاصدرا در کنار تفلسف ورزیدن خود، به مسئله دین و امر دینی نیز از منظر عقلی میپردازد و البته این مختص به ملاصدرا نیست و پیش از او نیز، ابن سینا چنین رویکردی را آزموده بود. این افراد، در عین و حین فیلسوف بودن، مسلمان هم بودند و تا یک حدی هم _ در برخی از اوقات _ خودشان را ملزم میدانستند که به برخی از مسائل دینی اشارات عقلی داشته باشند.
آیا این اتفاق ورود به ساحت علم کلام نیست؟ مرز میان متکلم بودن و فیلسوف بودن این افراد کجا مشخص میشود؟
نه! این به معنای داشتن رویکرد متکلمی نیست، بلکه بیشتر یک رویکرد تفسیری است که به عقلی اتکا دارد که در عین حال ریشههایش در شرع نیز، مستحکم است. این افراد به عنوان فیلسوف، از دریچه فلسفه به مسائل مختلف میپرداختند و البته که یکی از مسائل معتنیبه آنان، الهیات است و از دریچه آن به فهم خدا و جهان هستی و سایر مسائل قدیم و حادث میپرداختند. هنگامی هم که به این حوزهها ورود میکنند، بهطور کاملا طبیعی به مسائل تشریعی نیز میپرداختند که البته از نظر بنده، ملاصدرا کمتر به این کار پرداخته و بوعلی سینا، رویکرد غلیظتری نسبت به این قبیل پدیدهها داشت.
پس به این ترتیب شما اسفار اربعه را یک متن الهیاتی و تئولوژیک میدانید؟
بهطور حتم اینچنین هست. حتی طبیعیات ملاصدرا هم، در زبانمندی خودش رنگ الهیاتی دارد و با دید الهیات به طبیعیات پرداخته است و البته دیدگاه بوعلی سینا نسبت به طبیعیات با ملاصدرا متفاوت است.
میخواهم یک پرسش نسبتا قدیمی را بازطرح کنم؛ در خوانش از متون این افراد، ما با فلسفه اسلامی مواجه هستیم یا با فیلسوفانی که مسلمان هم بودند؟
ببینید, این پرسش به اصطلاح قدیمی شما، دو جور پاسخ دارد! نخست اینکه فلسفه در فرم متافیزیکی و مابعدالطبیعی خودش، به همه مسائل مبتلابه خودش, که در زمانه خودش با آن مواجه است، میپردازد و از این منظر این افراد فیلسوف هستند؛ در شق دوم ماجرا نیز، این افراد علاوه بر داشتن نگاه فلسفی به پدیدهها، نگاهی دینی و اسلامی نیز، نسبت به پدیدهها دارند و این یک بحث تفصیلی و البته مجزاست.
برخی از پژوهشگران معتقدند که رویکردهای فلسفی آنان، همان تداوم بحثهای فلسفه یونانی در سرزمینهای اسلامی است، شما با این گزاره مخالفید؟
اصلا اینطور نیست که ما بگوییم حرفها و تئوریهای این بزرگان یونانی است، بلکه باید محکم این پرسش را مطرح کرد که کجای بحثهای این افراد یونانی است؟ صحیح است که بوعلی سینا در برخی از موارد، تابعیتی از ارسطو و آرای او دارد ولی دیدگاههای بسیار متفاوتی نیز نسبت به مسائل گوناگون مطرح میکند، که هیچ ارتباطی با دیدگاههای ارسطو ندارد. این تفاوتها را، شما میتوانید در منطق، فلسفه و حتی طبیعیات این دو نفر ببینید. هرکس که برود الهیات شفای بوعلی را بخواند، متوجه مسائلی میشود که به هیچ وجه با ارسطو نسبت و تباینی ندارد. از قضا فرانسیس بیکن نیز در رسالهای به بررسی تفاوتهای معرفتشناختی و هستیشناختی در الهیات ارسطو و بوعلی سینا پرداخته است. مباحث الهیاتی نظیر معاد و عدل و توحید که مورد تاکید در الهیات ابن سیناست، بههیچ وجه در الهیات و رویکردهای مابعدالطبیعی ارسطو دیده نمیشود. این افراد قطعا فیلسوف هستند، ولی به علت مسلمان بودن تلاش کردند تا از دریچه فلسفه نیز، به مسائل دینی بپردازند و این رویکرد که آنها را تداوم بخش فلاسفه یونانی در سرزمینهای اسلامی بدانیم، بههیچ وجه جالب و منصفانه نیست.
پس چرا یک سنت عقلی برآمده از دین اسلام، در سرزمینهای اسلامی نسبت به این افراد ایجاد شد؟ منظورم از ایجاد سنت عقلی، پدید آمدن رویکردهایی نظیر دیدگاههای امام محمد غزالی و امام فخر رازی است…
این افراد را نباید در ذیل یک سنت عقلی گنجاند، بلکه اینها یکسری افراد متشرغ محض بودند که با عقل کاری نداشتند! امام فخر رازی در میان سنت متکلمی و فیلسوفی میچرخد و سرگردان است و امام غزالی نیز، جور دیگری کار میکرد و ارتباطی با بوعلی ندارد. او چون میخواست به بوعلی فحش بدهد، مجبور شد که برود و یک دوره فلسفه بخواند تا در نهایت با نوشتن کتاب بسیار سطحی «مقاصدالفلاسفه»، خواست بگوید که، من که علیه بوعلی سینا صحبت میکنم، خودم هم فلسفه میدانم و البته همه میدانند که او فیلسوف نیست و البته دلیل هم برای اینکه غزالی را فیلسوف بنامیم وجود ندارد و هیچکس نیز او را در جرگه فلاسفه نمیداند. این افراد ضدفلسفه هستند.
اما اثر تهافتالفلاسفه، با یک رویکرد دیالکتیکی به نقد فلسفه محض میپردازد و به دنبال یافتن تناقضاتی در دیدگاههای فارابی و بوعلی است...
اتفاقا او در این اثر با یک رویکرد کاملا تشریعی، به دنبال تکفیر بوعلی سینا بود. ابن رشد اندلسی اما به او جواب داد که، هیچ کجای حرفهای بوعلی سنا کفرآمیز نیست و با نگارش کتاب تهافتالتهافت، به غزالی نشان میدهد که نه تنها سخنان بوعلی کفرآمیز نیست بلکه این غزالی است که اصل مسائل مطروحع از بوعلی سینا را فهم نکرده است. نکته جالب این رویداد نیز این بود که ابن رشد در مغرب سرزمینهای اسلامی پاسخ اعتراضات تکفیری غزالی نسبت به بوعلی و فلاسفه را داده است.
ملاصدرا با یک رویکرد منعطف اسفنجی، نه تنها به ستیز با امام فخر برنخواست بلکه در همان حال، به حکمت سینوی نیز پایبند بود و خود را وارث اندیشه تمام پیشینیانش میدید؛ چه شد که این رویکرد پس از ملاصدرا دچار زوال شد و دیگر چنین سنتی در ایران تداوم نیافت؟
در مشرب فلسفی ملاصدرا عادتی وجود دارد که براساس آن، نخست روایتهای سایرین نقد میشود و سپس نتیجهگیریها، فرضیات و تئوریهای مدنظر در حکمت متعالیه مطرح میشود. این به معنای تبعیت ملاصدرا از این افراد نیست. او یک دور نظرات دیگران را مورد بحث قرار میدهد ولی در آخر، نظرات خاص خودش را مطرح میکند. بنابراین در این سنت و مشرب فکری، ردیهها، نقل قولها و پاسخها بهطور همزمان در اثر وجود دارند و البته در این روش هم در پایان یک پژوهش جامع انتقادی، نظرات خودش را مطرح میکند. در ضمن، ملاصدرا در عین حفظ ارادت و علاقه فراوان به ابن سینا، حتی تابع ابن سینا هم نیست و استقلال رای خودش را در مسائل متعددی دارد و البته در پایان عمر خودش نیز در یک فضای عرفانی مستغرق بود.
چه اتفاقی میافتد که فلاسفهای نظیر ابنسینا، سهروردی و ملاصدرا در پایان کار، از یک رویکرد عقل محض، به رویکردهای عرفانی گرایش پیدا میکنند؟
این یک جریان روحی خاص است که البته از کانال عقل هم در دسترس است! بوعلی در اواخر عمرش زیاد حرف نمیزد ولی در پایان اثر اشارات و تبیهات خودش، چنین نتیجهگیریهایی وجود دارد ملاصدرا نیز در پایانبندی طرح مبحث رابطه خالق و مخلوق، با ذکر آیات متعدد از قرآن کریم، میگوید که این جهان فقط سایهای از حقیقت است و سایه نیز در واقع هیچ است. سایه یک نمایش از حقیقت است و در واقع خود حقیقت نیست.
این همان بسط مثل افلاطونی به ساحت عرفانی نیست؟
ملاصدرا یک مبحث دارد تحت عنوان حقیقه و رقیقه! و خدا را به مثابه یک حقیقیت تامه درنظر میگیرد و میگوید که این جهان، رقیقهای از آن حقیقت است و در واقع لایه نازک شده این مطلب است و همان تعبیر سایه، تعبیر بسیار دقیق و مناسبی برای این مبحث است و اصلا مثلی نیست! مثل افلاطون همان حقایق هستند و این درحالیست که سایه حقیقت ندارد و شما نمیتوانید بر صورت سایه چنگ بیاندازید و سایه کوه بر روی دشت و یا سایه درخت روی زمین، یک لایه بسیار نازک از حقیقت هستند که شما نمیتوانید از کنار آنها به جنبههای حقیقی عالم دسترسی داشته باشید و ملاصدرا میگوید که حقیقت یکی بیشتر نیست و اتفاقا در همین نقطه است که با خیلیها مشکل پیدا میکند.
یعنی در انتهای کار ملاصدرا، صراطهای مستقیم و پلورالیسم حقیقی وجود ندارد؟
به هیچ وجه در این نقطه شما چندپارگی نمیبینید و در واقع یک بینش عرفانی در آن لحظات بر کل آرای ملاصدرا غلبه مییابد و به همین دلیل است که بر جایگاه صدرالمتالهین تکیه میزند. سهروردی نیز به همین جا میرسد و در ابتدای رسالهالتصوف میگوید که: «انالشمس الحقیقه، واحده». عبدالرحمن جامی نیز همین وضعیت را پیدا میکند و در آثارش نیز چنین وضعیتی رخ میدهد و اینجاست که تباین میان عرفا و فلاسفه برقرار میشود.